marefatia سلام به همه ی دوستای گل خودمون!!!
ما5دوست(مینا،نرگس،حنانه،زهرا و صبا)تصمیم گرفتیم که یه وبلاگ عالی درست کنیم و این کارو کردیم و امیدواریم که با کمک تک تک شما بتونیم وظیفه مون رو به خوبی انجام بدیم.
|
تامی به تازگی صاحب یک برادرشده بودومدام به پدرومادرش اصرار میکردکه او را با برادرش تنها بگذارند. پدرومادر تامی میترسیدند که اوهم مثل بیشتر بچه های چهار/پنج ساله به برادرش حسودی میکندو به اوآسیبی برساند.برای همین به اواجازه نمیدادندبانوزاد تنها بمانداما در رفتار تامی هیچ نشانه ای از حسادت دیده نمیشد.با نوزاد مهربان بودواصرارش برای تنهاماندن بااو روز به روز بیشتر میشد.تااینکه بالاخره پدرومادرش به اواجازه دادند. تامی باخوشحالی به اتاق نوزاد رفت ودراپشت سرش بست.تامی کوچولوبه طرف برادر کوچکش رفت.صورتش راروی صورت اوگذاشت وبه آرامی گفت:داداش کوچولوبه من بگوخدا چه شکلیه؟من کم کم داره یادم میره! نتیجه:یادتان هست آخرین باری که باخدا ملاقات کردید در مورد چه چیزی بااو صحبت کردید؟بعضی وقتااونقدر از این ملاقات گذشته است که اصلا یادمان نمی ایدکه چه موقع ودرموردچه چیزی بوده؟؟؟؟؟؟؟؟ شاید خداامروز دل تنگ ما باشد.صدایش بزنیم...تا فردااگرصدایمان کرد.حداقل صدایش رایادمان نرفته باشد!!!!!! توسط نرگس [ شنبه 91/12/26 ] [ 6:0 عصر ] [ marefat students ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |